مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

باروون

مانی جونم امروز پنجمین روزیه که یه سره باروون میباره. هوا خیلی عالیه و تو هم صبحا بیشتر میخوابی. خیلی دلم میخواست برم بیرون و قدم بزنم اما............. این روزا حس هیچ کاری رو ندارم و حالم هم یه کمی بده هنوز یه سری خورده ریزه کاری های تمیز کردن خونه مونده اما حسش نیست. دو شبه که تو واسه خوابیدن اذیت میکنی و مامان تقریبا نیمه شب شام میخوره. خیلی کلافه ام خوبه که هستی و سرم با تو گرمه دلمم به تو گرمه خیــــــــــــــــــــــــــــــلی دوست دارم بوس
8 آبان 1390

دلخورم(این نیز بگذرد)

مانی جونم شنبه رفتیم خونهء مامانی و غروب بابات به هوای تموم شدن کارا اومد دنبالمون. اما تموم نشده بود و تعمیر کار تو خونه بود. رفتیم بالا تو بیقراری میکردی ساعت ٢٢ اومدیم پایین تو خاک و خل خوابیدی من و بابات هم شام خوردیم و خوابیدیم صبح زود پا شدیم و رفتیم خونهء مامانیم. بابات گفت کارا تموم شده اما ابگرمکن هنوز آماده نیست همون جا تو خونهء دایی نادر با پوران حمومت کردیم غروب بابات اومد دنبالمون و اومدیم خونه. شام هم از بیرون گرفتیم و زیر منت کسی نرفتیم دیروز هم رفتیم خونهء مامانی تا غروب اونجا بودیم بابات گفت باید خونه رو رنگ کنیم اما من گفتم نه آخه تو اذیت میشی رفتیم موکت خریدیم آخه با کفش از رو موکت ها رد شده...
3 آبان 1390